شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

عکس مجانی



_ بیا . بیا بنشین همینجا و نگاه کن ببین چه می کنم.
_ ممنونم استاد. راستش... من خیلی علاقمندم که...
_ ممنون به خاطر چی؟
_ خب حقیقتش را بخواهید... من نمی دانم چه طور باید از شما تشکر کنم. این لطف بزرگی است که به من اجازه می دهید حاصل همه تجربیاتتان را...
_ تعارف می کنی؟
_ نه! اصلا! من عاشق عکاسی هستم. یک حس کاملا خاص. یعنی همه اش فکر می کنم دو و برم پر از عکس هایی است که من نمی توانم ثبتشان کنم. مثل یک مشت آب که همین طور از لای انگشت های آدم می ریزد.  ولی اگر عکاسی را یاد بگیرم نمی گذارم این همه لحظه هدر...
_ چرا این قدر دور می ایستی؟ این طوری چیزی یاد نمی گیری . بیا جلو . صندلی ات را بکش جلوتر . گفتی خیلی علاقه داری ؟ نه؟
_ بله... ممنونم... علاقه؟ استاد! من عاشق این کار هستم. دلم می خواهد تمام اصول و ریزه کاری های نورپردازی و زاویه و قابلیت های دوربین را یاد بگیرم. راستش... باور کنین شاگرد بی استعدادی نیستم... نمی گذارم آموزش هایتان هدر...
_ بلند شو. بلند شو تا خودم صندلیت را جلو بکشم جلو. آهان! این طوری بهتر شد. حالا به حرکت دست های من نگاه کن. ببین چطور دارم عکس را با این نرم افزار دست کاری می کنم. این جوش ها را روی صورتش می بینی؟  حالا دیگر نمی بینی!  حواست هست؟
_ بله! بله! همه حواسم پیش شماست استاد!
_ ابروهایش را نگاه کن. زنک شلخته! حتی ابرو هایش را هم مرتب نکرده و آمده عکس بگیرد. می بینی چه مشتری هایی دارم؟! هنر عکاسی را به پای این ها ریختن به خدا حیف است . حیف!
من را که می بینی به هر کسی سر کلاس هایم نمی گویم که بلند شود بیاید آتلیه یا لابراتوار. فقط باهوش ترین هایشان! از هر کلاسی یکی دو نفر.
_بله! بله! متوجهم. من واقعا خوشحالم که مورد لطفتان قرار گرفته ام. واقعیتش این است که استاد دوربین برای من تقدس خاصی دارد. می خواهم با آن همه دنیا را یک بار دیگر ببینم. فکر می کنم دوربین شبیه یک جور عینک است و نگاه آدم پشت دوربین دقیق تر است. عمیق تر است. آدم می تواند زندگی را یک جور دیگر ببیند و ثبت...
_ آره! عکاسی برای خودش یک دنیا است. من را که می بینی چهار پنج سال بیشتر نیست که آمده ام شهرستان. تهران یک آتلیه داشتم بهترین جای زعفرانیه! توی تمام تهران تمام هنر پیشه هایی که سرشان به تنشان می ارزید در آتلیه من عکس می گرفتند. چه عکس هایی! چه عکس هایی! آخر فقط هنر عکاسی هم نیست. تو را به خدا دماغ این را نگاه کن. من با این دماغ چه کنم؟ دماغ نیست که بادکنک است!!
دماغ باید قلمی باشد. مثل مال خودت. باور نمی کنی چه عکس هایی در تهران می گرفتم! عکس های کارت پستالی ! عکس های هنری!
_ استاد اسم این نرم افزاری که الان نصب کردید چیست؟ آخ! ببخشید انگار پایم خورد به پایتان. عذر می خواهم.
_ خواهش می کنم راحت باش. نه! صندلی ات را عقب نکش. این برنامه فیلتر های رنگی روی تصویر می گذارد. بعد از یک مدتی دستت می آید که هر سوژه در چه رنگ پس زمینه ای جلوه بیشتری دارد. رنگ پوست و شکل صورت و حتی حالت چهره هم در اتنتخاب این فیلتر های رنگی مهم اند. مثلا خود تو... سرت را بالا بگیر. بگذار بگویم کدام قسمت طیف نوری روی صورت تو اثر جالب تری دارد...آم م م!  امروز چه کار کرده ای که این همه ناز شده ای؟! هان؟
_ بله؟!
_ هنر عکاسی فوق العاده هنر ظریفی است. هزار و صد جور ریزه کاری داردکه این ها را در هیچ کتابی ننوشته اند. فقط با تجربه به دست می آید. من الان سی سال است که در تاریکخانه کار می کنم. هر فیلمی جلویم بگذارند می توانم به بهترین نحو ظهور بزنم و چاپ کنم. تو هم باید همه این فوت های کوزه گری را یاد بگیری. خودم یادت می دهم. از تو عکاسی بسازم که خودت حض کنی! هان؟!
_ من بیشتر دنبال یک جور عکاسی هنری هستم استاد. عکاسی هنری در واقع...
_ فرقی نمی کند. جوهره و اصل همه شان یکی است. دوربین چی داری؟
_ راستش هنوز هیچی! اتفاقا  قصد داشتم از شما در مورد مارک و مدلش سوال کنم. یک دوربین می خواهم که هم حرفه ای باشد و هم این که خیلی گران نباشد تا ...
_ اصلا حرفش رو هم نزن. من خودم هم دانشجو بوده ام. می فهمم. یک دوربین دارم که خیلی خوشدست است. تنظیم کردنش هم کار سختی نیست. ببر هر چقدر که دلت می خواهد عکس بگیر. ببینم چه می کنی! بعد هم  نگاتیو هایت را بیاور همین جا تا با هم برویم تاریکخانه و همه جزئیات چاپ و ظهور را یادت بدهم. تا خودت کار نکنی چیزی یاد نمی گیری.
_ استاد من واقعا نمی دانم به چه زبانی  و چه طور از شما تشکر کنم. این واقعا لطف بزرگی است که...
_ قرار شد که دیگر با من تعارف نکنی. به این زودی یادت رفت؟
_ به هر حال...
_ آن زمان ها که من تهران دانشجو بودم مثل الان نبود که استاد و دانشجو این طور راحت و دوستانه که من و تو اینجا نشسته ایم  باشند. به جان تو اصلا جرات نمی کردیم یه سلام بهشان بدهیم. خیلی سخت گیری می کردند. هر کسی از عهده امتحاناتشون بر نمی آمد. درعوض ما ها هم ساخته شدیم. یک استاد داشتیم که در مورد دوربین های زیر پانصد هزار تومان اصلا حاضر نمی شد حرف بزند. می گفت این هنر مال اونهایی است که دستشان به دهانشان می رسد. پانصد هزار تومان که می گویم مال آن وقت ها را می گویم.
الان دیگر به کل یک دوره دیگری شده مخصوصا با این دوربین های تمام اتوماتیک دیجیتالی که هر بچه ای دستش گرفته و چپ و راست عکس می گیرد. نه تنظیم لنزی. نه دیافی. نه سرعتی. هیچی!
همه چیز مسخره شده است. با این اوضاعی که پیش آمدخ من هم بهتر دیدم اصلا به کلی بکشم کنار. فقط کلاس ها را می آیم و این آتلیه را می گردانم.وگرنه من کسی نبودم که به این کار های پیش و پا افتاده بخواهم راضی شوم. از بهترین دانشجو ها بودم.استاد های دانشگاه همه روی من جور دیگری حساب می کردند. همه امید داشتند که به خیلی جاها برسم ولی خب  انگار قسمت نبود. نشد. از ما گذشت. حالا دیگر دلمان خوش است که شما ها چیزی یاد بگیرین. بگذریم. نگفتی چه کرده ای که امروز این همه ناز و  خوشگل شده ای؟!
_ من؟! من... کاری نکرده ام استاد!
_ ای ناقلا! چرا. یک کار هایی کرده ای. بگذار خودم حدس بزنم. رنگ مشکی روسری و مانتو بهت می آید.
_ استاد مارک این دوربینی که فرمودین چی هست؟
_ حالا می دم می بینی. اگر خوب دقت کنی همه زندگی درس عکاسی است. سر کلاس برایتان گفتم به جز نور هایی که به خود آبجکت می دهید خیلی هم باید حواستان به رنگ و نور بک گراند باشد. بگ گراند در جلوه خود سوژه خیلی موثر است. مثلا الان رنگ پوست تو با بک گراند مشکی خیلی جلوه بهتری پیدا کرده است.  راستی! چند سالت است؟ پوستت خیلی خوب مانده است.
_ اصلا بلند شو همین الان برویم یک عکس ازت بگیرم.
_ الان استاد؟! اما من هیچ آمادگی ...
_ صورتت از این که هست بهتر نمی شود. از این گذشته یک عکس مجانی که ضرر ندارد. خودت هم ظهور بزن و چاپ کن. باید به تو نشان بدهم با یک عکس توی تاریکخانه چه کار ها که نمی شود کرد. پاشو. بلند شو تنبل خانم. می خواهم ببینی یک عکس کارت پستالی را چطور می گیرند
_ آخر استاد...
_ بهانه نیاور. دنبالم بیا. بیا بنشین اینجا . روی آن صندلی نه. روی این یکی بنشین. حالا چرا این طور وارفته نشسته ای؟!
این قوز را راستش کن. این شکم را هم تو بده. تکان نخور. بگذار چین های مانتویت را مرتب کنم.
دستت را هم می گذارم اینجا روی دسته صندلی. نه! انگار همان روی پاهایت بگذاریشان بهتر است. سرت را بالا بگیر. چانه ات را کمی به سمت چپ بچرخان . این طوری نه! بگذار خودم تنظیمش  کنم. حالا درست شد. لبخند بزن. عالی شد. در عمرت عکس به این قشنگی نیانداخته ای
_ استاد حتی اکر یک روز هم دستم باشد... من امانت دار خوبی هستم.
_ نه نشد! وقتی حرف زدی کل آن زاویه هایی که تنظیم کرده بودم بهم خورد. اصلا بلند شو یک عکس ایستاده ازت بگیرم. بیا اینجا رو به دیوار بایست. سرت را برگردان به سمت دوربین. نه! این طوری نه خانم خانم ها!  یک دست اینجا و یک دستت در انحنای کمر. یک پایت را بگذار این سمت. بگذار درجه خم شدن زانویت را خودم تنظیم کنم. دستت را بگذار روی شانه من تا تعادلت به هم نخورد. نیافتی. مراقب باش. چه عکسی بشود!
اما آخر با این لباس ها!! نمی خواهی مانتویت را دربیاوری؟لااقل روسری ات را ... خیلی خب! پس بگذار گره اش را شل کنم.
هر جور خودت مایلی اما چند دست لباس خیلی شیک همیشه در آتلیه دارم.  مشتری هایی دارم که  می آیند اینجا تا با بیکینی های من عکس بگیرند.
باسنت را به این سمت بگردان. الان می روم پشت دوربین و یک عکس تاریخی از تو می گیرم. این طور اخم نکن. لبخند بزن. این چه قیافه ای است که به خودت گرفته ای؟ انگار که در مجلس عزایی چیزی.... الان می روم. بهت نمی آمد که این قدر نازک نارنجی و حساس باشی!
خیلی خوب! تمام شد. حالا بیا برویم تاریکخانه چاپش کنیم. کجا؟ نمی خواهی چاپ و ظهور را یاد بگیری؟
نمی شنوم. بلند تر بگو؟ چیزی را جا گذاشته ای؟ دوربین؟ کدام دوربین؟ آهان! یادم آمد. میبینی چه حافظه بدی دارم! اینجا نیست. خانه است. فردا بیا تا همین عکس خودت را با هم چاپ کنیم. دوربین را هم فردا برایت می آورم.
ببخشید! بی زحمت سر راهت پنجره را هم باز کن. هوا خیلی گرم شده. تمام تنم به عرق نشسته است.
فروردین 82

۲ نظر:

ماه بلند من گفت...

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی

گاهی از مرد بودن خودم خجالت می کشم ....

ناشناس گفت...

تداعي جان، دوست مجازي واقعي من هستي اين روزهاي دور. خواندنت مثل همان خواندن هاي نشسته روي نيمكت هاي دانشكده و نوشته هاي دوستان را خواندن است. همان جور حس ها را بر مي انگيزاند. البته تو از آن كم ياب ترين هاي خلاق شان هستي كه پر از كشف هستند. در جواب كامنت هايت نمي دانم چه بگويم، تداعي جان ديگر نمي دانم چه بگويم:)