چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

وسواس منطقی بودن


وقتی کاملا مستاصل شدم تصمیم گرفتم که بروم.
 تا قبل از این که ماجرا به این جا برسد به نظرم کار ابلهانه ای می آمد. به خودم می گفتم " قرار است پیش کدام یک از این روانکاو هایی که می شناسم بروم؟  یا همه شان را روی هم بگذاری چه چیز جدیدی دارند که برایم بگویند؟"
اما کار از این حرف ها گذشته بود. حالا می خواستم بروم پیش یک کدامشان که فقط آرامم کند. منتظر یک ایده جدید نبودم. فقط احتیاج داشتم به خودم ثابت کنم که دارم برای حل این مشکل تمام سعی ام را می کنم.
 مثل یک مریض خوب سر موقع رسیدم به مطب. به منشی گفتم که از خود  دکتر وقت گرفته ام. خانم منشی اما به نظر می رسید که قانع نشده است و در تمام مدتی که داشتم مشخصاتم را در پرونده می نوشتم با شک و بد بینی نگاهم می کرد.
اصلا استرس نداشتم. بر خلاف پیش بینی ام هم از نشستن روی صندلی های اتاق انتظار ناراحت نشدم. مادر بیماری که داخل اتاق بود از من پرسید که این آقای دکتر را از کجا می شناسم و آیا خبر دارم که به کارش وارد هست یا نه. بعد هم توضیح داد که دختر هفده ساله اش با دوست پسری به هم زده و دو بار دست به خودکشی زده است.
تجربه جدیدی بود نشستن در کنار بیمار ها به عنوان یک بیمار. من هر وقت حس می کنم که دارم بد جوری گند می زنم به خودم می گویم " اوه  ! خدای من !  به گمانم دارم تجربه جدیدی را از سر می گذرانم!" دقیقا با همین لحن مسخره!
نشستن روی صندلی بیمار استرس نداشت. ولی با تمام وجود لمس کردم که چقدر روی رفتارش دقیق شده بودم.  هیچ مکث  تغییر لحن  یا  حرکت کوچک روانکاو از چشم بیمار دور نمی ماند. روانکاوی کار مشکل و پیچیده ای است.
حرف هایم که تمام شد. یکی دو جمله از بین حرف هایم بیرون کشید و تشخیص گذاشت.
تیپ افکار شبیه افکار دیپرسیو است و یک جور وسواس دارم برای منطقی بودن.
گفت که در من اجباری هست که وادارم می کند همه چیز را با دو دو تا چهار بسنجم حتی مسایل احساسی و عاطفی که هیچ ربطی به منطق ندارند را می خواهم با منطق درک کنم.
گفتم که به نظرم منطق نباید چیز بدی باشد.
گفت تمیزی هم چیز بدی نیست. نظم و ترتیب هم بد نیست. چک کردن قفل در و شیر گاز هم بد چیزی نیست.
جواب دندان شکنی بود.
دمم را گذاشتم روی کولم و برگشتم خانه.
روانکاوی هم چیز بدی نیست!


  

هیچ نظری موجود نیست: