پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

پسرم بیجه

ديروز كه داشتم كتابخونه هميشه به هم ريخته ام رو مرتب مي كردم چشمم به يادداشت هاي پراكنده اي افتاد كه  اينجا و آنجا لاي كتاب و دفترهايم   گذاشته بودم كه كاملشان كنم و بعد فراموششان كرده بودم . اينها  تنها يادگار هايي هستند كه از   دوران اينترني برايم مانده است . بعضي را كه سر و ته دار تر بود به مرور  اين جا تايپ مي كنم :
پسرم بیجه

در اتاق معاينه  را كه باز كردم جز پسر نو جواني كه كاپشنش را روي دستش انداخته بود كسي را نديدم . سرم را برگرداندم و پرسيدم : " اين مريض چاقو خورده كه مي گفتين كو؟ "
صداي محكم و دو رگه اش در اتاق پيچيد :  " خودمون هستيم آبجي"  سر تا پايش را نگاهي كردم .  نحیف و لاغر و قد كوتاه بود با  پوستی سیاه و آفتاب سوخته   و به طرز خاصی يك وري روي لبه تخت نشسته بود .
 در لباس پوشيدنش چيز عجيبي بود كه نگاه را متوجه خودش مي كرد . كفش هاي ورني براق. شلوار كرم رنگ  گشاد و بلندي كه   یک كمر بند چرمي پهن آن را روی کمر لاغر پسرک نگه داشته بود . دكمه آخر پيراهن سفيد ش را محكم بسته بود و كاپشن چرم مشكي و بزرگي را روي دست چپش انداخته بود. طوری  يك وري روي لبه تخت نشته بود انگار منتظر است کسی   از او عکس یادگاری بگیرد.
موهاي چرب بلندش از پشت گردن پيدا بود و صورت تيره و استخوانی اش را قاب مي گرفت.
با تعجب پرسيدم : " تو گردنت چاقو خورده؟"
با همان صدای دو رگه ای که اصلا با جثه نحیفش تناسبی نداشت جواب داد : " دعواس ديگه هم زديم هم خورديم. حالا اومديم شوما يك  بخيه اي چيزي بزنين . مرخص شيم  بريم "
جلوتر رفتم . پيراهن سفيدش از پشت خوني شده بود. از داخل كمد يك جفت دستكش برداشتم و گفتم :"دكمه پيراهنت رو باز كن." بدون اين كه كاپشن را زمين بگذارد با همان دست چپ و به زحمت دكمه بالای  یقه اش را باز كرد .
 يك دستمال يزدي  چهار خانه كثيف و آلوده به روغن ماشين را زير يقه پيراهنش  محكم دور گردن پيچيده بود .
گره دستمال باز شدني به نظر نمي رسيد . با قيچي دستمال را بريدم . اما لخته بزرگي كه ديدم مرددم كرد براي اين كه دستمال را كاملا بردارم. تا جايي كه مي شد ديد  زخم دست كم بيش از چهار سانتي متر و اريب درست  از بالاي ترقوه راست شروع مي شد و خيلي هم سطحي به نظر نمي رسيد    . ترسيدم خونريزي مجدد فعال شود . احتمال زيادي داشت كه عروق بزرگ آسيب ديده باشتد. مطمئنا  زخم را بايد در اتاق عمل باز مي كردنند و بررسي مي كردند . همين طور كه دست كش ها را در مي  آوردم پرسيدم : احساس ضعف و سر گيجه نداري ؟
جواب داد : نه
فشار سنج را از داخل كمد بيرون آوردم و گفتم : " آستينت رو بالا بزن "
سرش را بالا آورد و خنديد.
-  دستمون كه چيزيش نيست  آبجی!
 با عصبانیت سرش داد زدم : اين كاپشن رو بذارش كنار و آستينت رو بالا بزن . كي چاقو خوردي ؟
همه شان مثل هم بودند. پر رو و هرزه و بی ادب !  تعجبی نداشت.  بیمارستان درست وسط  یکی از فقیر نشین ترین محله های شهر بود و پسر هایی با این سن و سال مشتری های هر شب مان بودند. همه شان از دم یا معتاد بودند یا مواد فروش . به جان همدیگر می افتادند و به قصد کشت با هم کتک کاری می کردند کم هم پیش نمی آمد که  یکی شان در این دعوا ها تیزی بکشد و پر و بال طرف مقابل را خط خطی کند.
همین دیشب خودم بازوی یکیشان را بخیه زدم.  بیچاره ام کرده بود آن قدر که چرت و پرت می گفت. دست آخر مجبور شدم از یکی از بهیارهای آقا خواهش کنم تا بالای سرش بایستد بلکه دهانش را ببنددو من کارم را بکنم.
بي اين كه كاپشنش را از روي دست راست  اش بردارد دکمه را باز کرد و آستينش را بالا داد .  
سرش فریاد کشیدم :  منظورم اينه كه چند ساعت پيش بوده ؟
این را از همان بهیار دیشبی یاد گرفتم. تا رسید دو تا زد توی سر پسرک. می گفت که باید با اینها مثل خودشان حرف بزنی وگرنه سوارت می شوند.  می گفت : "خانم دکتر ادب و احترام را بگذار برای وقتی که رفتی بالای شهر کار کنی.  اینجا اگر معطل کنی کلاهت را روی هوا قاپ می زنند."
فشارش يازده روي شش بود.
بدون این که نگاهش کنم پرسیدم : " با کی اومدی؟ همراهت کجاست؟ "
باز خنديد . دندانهايش زرد بود و لثه هايش سياه .
-  مگه ما طفل صغيريم كه با ننه مون ....
طوری نگاهش کردم که بقیه حرفش را خورد.با عجله رفتم که به رزیدنت جراحی خبر بدهم. وقتی برگشته بودم هنوز همان طور یک وری روی تخت نشسته بود و کاپشنش را هنوز از روی دستش برنداشته بود. انگار آمده باشد مهمانی.
گفتم : "باید بروی اتاق عمل"
گفت : " ای بابا! این که چیزی نیست. خانم جان ! بخیه بزن  ما برویم. اتاق عمل واسه چی؟"
برگه های پرونده موقتش را داشتم پر می کردم. پرسیدم : " مریضی خاصی نداری؟"
پرسید: " نه به والله!  به مریضی  ما چی کار داری خانم جان؟ "
همانطور پرونده به دست بالای سرش ایستاده بودم و عصبی نگاهش می کردم. نمی دانستم چه طور باید به این موجود پر مدعا حالی می کردم که  باید جواب سوالاتم را بدهد.
داد زدم : مگه نگفتم این کاپشن را بگذار کنار؟  اصلا روی تخت دراز بکش . می خواهم معاینه ات کنم.
همانطور نگاهم می کرد. انگار نه انگار که با او بوده ام! دستم را جلو بردم و کاپشن را از روی دست راستش کشیدم پرت کردم روی تخت.
دست راستش دفرمه بود. یک پنجه خشک شده و سیاه و خیلی کوچکتر از آن اندازه ای که باید باشد. لبه آستین پیراهنش را چند بار تا زده بود اما مچ اش پیدا بود به اندازه مچ بچه پنج شش ساله و سیاه مثل قیر. جا به جا لکه های سوختگی داشت.
خودم را از تک و تا نیانداختم.  پرسیدم : " مریضی دیگه ای هم داری؟" نا خوداگاه  با چشم اشاره کرده  بودم به  دستش.
هاج و واج نگاهم می کرد. با لحن آرامتری پرسیدم : " دارویی هست که همیشه بخوری؟ "
جوابم را نمی داد. گفتم : " سوخته است . نه؟"
سر و صدای رزیدنت جراحی از داخل راهروی اورژانس می آمد. گفتم : " چاقو بد جایی خورده است." دستم را کشیدم روی گردن خودم و ادامه دادم :" می دانی  چند تا شاهرگ از اینجا می گذرد؟  "
بهت زده نگاه می کرد و حرفی نمی زد. گفتم : " اگر من اینجا زخمت را دست کاری کنم ممکن است آن قدر خونریزی کنی که بمیری. به خاطر همین باید ببرند در اتاق عمل ببندش. شاید مجبور بشوند بیهوشت کنند. اگر مریضی چیزی داری بگو. "
دست سالمش را برد داخل جیب شلوارش و یک ورق  قرص مچاله شده بیرون کشید. فنو باربیتال بود. پرسیدم : "غش می کنی؟"
گفت : " تو رو خدا اونجا ننویس من غشی ام. اگه بفهمند دیگه عملم نمی کنند."
با سرش اشاره کرد به  برگه های پرونده اورژانس.  همانطور که می نوشتم گفتم : " هیچ ربطی ندارد. خیالت راحت باشد."
رزیدنت جراحی خندان سرک کشید داخل اتاق  پرسید : "چه خبر شده خانم دکتر؟ نمی گذارید ما چشم روی هم بگذاریم! "
شرح حال را قبلا برایش پشت گوشی گفته بودم. پرونده ای را که دستم بود گرفتم به سمتش. توجهی نکرد وهمانطور که می رفت گفت : " می روم دست بشورم."
پسرک بی صدا اشک می ریخت. با بغض گفت :" دیدی گفتم ننویس؟! "
چشم هایم را بستم. در تمام مدتی که پرستار ها آماده اش می کردند هم التماس می کرد. وقتی برده بودندش چشم هایم را باز کردم.
کاپشنش روی تخت معاینه جا مانده بود.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه توصيف هاي پويا و زنده اي داشت. آخرش هم كلي غمگين پسرم بيجه شدم. تداعي آزاد جان خوشحالم كه قرار است يادداشت هاي قبلي ات را هم بگذاري.

Cap fluoxetin 20mg گفت...

دختر جان ! نمی دانی چقدر از دیدن کامنت هایت خوشحال می شوم!