دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

فقط برای عرض تشکر

آخر وقت یک روز شلوغ درمانگاه بود. هم من خسته شده بودم و هم دکتر الف. بیمار خانمی بود که مادر آلزایمری اش را آورده بود و مدام دکتر را سوال پیچ می کرد و دنبال رژیم غذایی می گشت که بتواند حافظه مادر پیرش را به وضعیت سابق برگرداند. توضیحات مفصل دکتر الف هم قانعش نمی کرد . ظاهرا خانم محترم تصمیم داشت هر مطلبی را هم که در مورد آلزایمر در روزنامه و اینترنت خوانده بود و یا دوست و آشنا شنیده بود برای دکتر تعریف کند و در مورد صحت و سقم آن  پرس و جو کند.
 نسخه و روش مصرف دارو هایش را قبلا برایش نوشته بودم و کار دیگری نداشتم. کم کم حوصله ام از حرف های بی ربط خانم سر رفت . به گمانم از همین حالا داشت احساس گناه های واکنش سوگ را تجربه می کرد. بلند شدم و  بیرون رفتم تا سرکی بکشم به اتاق انتظار . از خانم منشی پرسیدم :"باز هم مریض هست؟"  خانم منشی سرش را تکانی داد و گفت : " نه ! آخریش بود. فقط این آقا هستند که برای تشکر از دکتر اومدن."  سرم را برگرداندم و  مرد میانسالی را دیدم که جعبه شیرینی بزرگی را روی زانو هایش گذاشته بود و  یک دسته رز سرخ  را هم در مبل کنار دستی اش گذاشته بود. فکر کردم برای حسن ختام یک روز شلوغ  چیز خوبی است و حتما دکتر الف خوشحال می شود.
وقتی برگشتم خانم سالمند و دخترش در حال خداحافظی با دکتر بودند. مهر و خودکار و بند و بساطم را از روی میز برداشتم و آماده  رفتن شدم. دکتر الف پرسید: " دیگر مریض نیست؟"
به دکتر گفتم : "فقط یک آقایی هست که آمده اند از شما تشکر کنند"  جمله ام هنوز تمام نشده بود که قامت مرد با گل و شیرینی که در دستش گرفته بود قاب در را پر کرد.
صورت بشاش و سر حالی داشت و لبخندش پر از انرژی بود. جعبه شیرینی و گل را روی میز دکتر گذاشت و سرش را به علامت احترام خم کرد و  بعد از مکثی گفت: "سلام آقای دکتر . خدمت رسیده ام که دستتان را ببوسم. اگر اجازه بدهید پایتان را ببوسم. "
دکتر جواب داد :"خواهش می کنم . این چه فرمایشی است ؟ بفرمایید بنشینید و برای ما تعریف کنید ببینم چه شده که سراغی از ما گرفته اید؟"
اختیار دارید قربان! ما هر کجا باشیم دعاگوی شما هستیم. کاری که شما در حق من کردید هیچکس نکرده است. دکتر شما  مقدس هستید. کار شما مقدس است. دستتان شفاست. شما که آن روز ها را به خاطر می آورید؟ شما که می دانید من چه روز هایی را گذرانده ام و چه حال بدی داشتم.  دارو های شما معجزه کردند دکتر جان! معجزه!
دیشب تا صبح روی سجاده برای شما دعا می کردم. خدا مرا ببخشد اگر آن روز ها به شما جسارتی کرده ام. می دانم که شما بزرگوارید و از سر تقصیرات من می گذرید. شما عزیز ترین آدم روی زمین هستید . هیچ کس جز شما نمی توانست حال مرا خوب کند.
تند تند حرف می زد و موقع حرف زدن از هر دو دستش برای فهماندن منظورش استفاده می کرد.
صندلی را جلو کشیدم . سر جایم نشستم  و خودکار و مهرم را از جیب در آوردم.
مرد سرش را تکان می داد تا ما بفهمیم که چقدر حالش بد بوده است. ادامه داد: "حتی میل و توان این را نداشتم که از سر جایم تکان بخورم و از یخچال چیزی بیاورم و بخورم. نه خواب داشتم نه خوراک. باورتان می شود دکتر. در خانه که تنها می شدم چاقوی آشپزخانه را می گذاشتم جلویم  و از خودم می پرسیدم خودم را بکشم یا نه؟حتی حوصله این را نداشتم که از شر خودم خلاص شوم.  خیلی روز های سختی بود دکتر خیلی ! ولی شما مثل یک فرشته نجات وارد زندگی من شدید و  نجاتم دادید. من تا آخر عمر مدیون شما هستم. البته مدتی طول کشید تا دارو هایتان اثر کند اما دکتر وقتی اثر کرد نمی دانید چه اثری کرد؟! چه اثری!! چه اثری!!!!
 انگار یک بار دیگر از شکم مادر متولد شده ام. همه را دوست دارم. حتی آدم های داخل خیابان را. حس می کنم که عاشق زندگی هستم. دکتر قلبم لبریز از خوشبختی است. متوجه هستید؟ دلم می خواهد همه کار های دنیا را بدهند من انجام بدهم. اصلا خستگی نمی فهمم یعنی چه! و همه این ها معجزه دارو های شماست! دستان شفا بخش شما زندگی را دوباره به روح خسته من برگرداند. آن قدر سرشار از انرژی هستم که می خواهم عاشق شوم و ازدواج کنم ." 
در تمام مدتی که دنبال پرونده مراجعه قبلی اش رفته بودم و بعد  در تمام مدتی که  دکتر الف داشت داروی ضد افسردگی اش را قطع می کرد و دوز تثبیت کننده های خلق اش را بالا می برد مرد یک نفس حرف می زد و  مدح و ثنای دکتر الف را به هم می بافت.
می گفت که می خواهد برود  وسط میدان نوبنیاد بیایستد و فریاد بزند که  هر کس دنبال خوشبختی است برود از دکتر الف دارو بگیرد.
خیلی تضاد جالبی بود! به جرات می توانم بگویم این موجود دو قطبی که  تازه از فاز افسردگی در آمده بود و در آستانه فاز مانیا ایستاده بود هر چند خودش خیلی اصرار داشت فقط و فقط برای عرض تشکر آمده است اما بد حال ترین مریض آن روز بود هر چند که نه همراه داشت و نه پول ویزیت را پرداخت کرد.
دارو هایش را در سر نسخه برایش نوشتیم. جای سوال نداشت. بدیهی است که هیچ آدم عاقلی وقتی برای تشکر از درمان پیش دکتر می رود با خودش دفتر چه بیمه اش را نمی برد. امیدوارم دارو هایش را بخورد. امیدوارم در این فاز گذرای خوشبختی کار دست خودش ندهد.
نتیجه گیری منطقی :  روان پزشک ها حتی با خیال راحت نمی توانند بنشینند و به حرف های بیماری گوش بدهند که آمده است فقط برای عرض تشکر از نتیجه درمان! فقط برای عرض تشکر!!

هیچ نظری موجود نیست: