دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

شرق دور دور دور

سرم گيج مي رفت. براي اين كه زمين نخورم، نشستم روي نزديك ترين مبلي كه  خالي بود.  ليواني را كه دستم بود گذاشتم روي ميز كناري و موهايم  را از روي صورتم كنار زدم. تازه آن وقت بود كه چشمم خورد به صورتش كه چقدر لاغر شده بود. چشم هاي آبي اش حالا در اين صورت لاغر و كوچك درشت تر به نظر مي رسيدند.
پرسيد: " خوش مي گذره؟" سرم را كج كردم و  ادايي در آوردم كه معنيش را خودم هم نفهميدم. گفتم : "چقدر لاغر شده اي ! خوش به حالت!"  نگفتم كه چقدر عجيب است كه موهايش در اين مدتي كه نديده امش و به اين سرعت خاكستري شده و سبيلش پر شده از موهاي سفيد.
جوابي نداد و هر دو در سكوت خيره شديم به زوجهايي كه وسط سالن با هم مي رقصيدند. يك دفعه سرش را چرخاند و بي مقدمه پرسيد: "چه چيزي يك زن و شوهر رو كنار هم نگه مي داره؟" 
چشم هايش چقدر كمرنگ و بي حال شده بود.يكي دو سال پيش آدمي نبود كه اين طور مظلوم و آرام يك گوشه بنشيند.  قبلا يك لحظه هم نمي شد ساكت نگه اش داشت از بس كه در مورد همه پديده هاي عالم اظهار لحيه مي كرد و به كسي فرصت ابراز وجود نمي داد. تنها كسي حريفش بود ناديا بود كه امشب نيامده بود.
دوباره پرسيد : "بچه داشتن دليل خوبي مي تونه باشه . نه؟"
ليوانم را از روي ميز برداشتم و گفتم : " امشب حرف هاي جدي ممنوعه! نمي دونستي؟ "
و چشم دوختم به پيراهن يگانه ترين خواهر كه قرمز تيره بود و  دور تا دور  يقه اش را سنگ هاي مشكي براق دوخته بودند.
عصبی شده بودم. فکر می کردم دارد دارد مثل خاله زنک ها به بچه دار نشدن من و مهربان همسر گوشه و کنایه می زند. آنقدر خنگ شده بودم که حتی یک لحظه هم شک نکردم که دارد در مورد خودش حرف می زد.
ولی داشت در مورد خودش حرف می زد این را فردا فهمیدم. وقتی که صدای بغض کرده نادیا را می شنیدم که می گفت برایم یک کتاب تازه خریده است  از ایشی گورا و بعد سکوت کرد. فکر کردم تلفن قطع شده است. گفتم : "الو .... الو " صدای نفس  نفس زدن هایش را می شنیدم  ولی حرف نمی زد.
مي توانستم دست كم بپرسم، چرا  تنها آمده  است و ناديا را همراه خودش نياورده است يا از حال ناديا بپرسم كه مي دانستم تحت درمان اينتر فرون است و يك شب در ميان تزريق دارد . سرم هنوز هم گیج می رفت .چشم هایم را بستم . صدای بلند موسیقی در سرم انعکاس پیدا می کرد. خسته بودم. دلم می خواست  دراز می کشیدم  روی کاناپه .
چشم هایم را که باز کردم  پرسید : " می خواهی برایت آب بیاورم؟ " همان طور خیره نگاهش کردم و جوابش را ندادم.
نگاهش را دزدید. باید همان موقع  سر حرف را باز می کردم و می پرسیدم منظورش از آن سوال های احمقانه راجع به با هم ماندن زن و شوهر ها چیست.  باید  از آن جای شلوغ و پر سر و صدا می بردمش بیرون. می بردمش یک اتاق دیگر . دو تا صندلی می گذاشتم روبروی هم. پنجره را باز می کردم  تا هوای خنک و تازه بیرون حال هر دویمان را جا بیاورد و بعد می پرسیدم  که چه مرگش شده است.

هیچ کدام این کار ها را نکردم. در عوض با نوک ناخن یخ داخل لیوانم را چرخاندم  و  فکر کردم  اگر  فردا تا دیر وقت بخوابم دیگر سردرد نمی گیرم. فقط نگران سردرد فردا بودم. همین .
گفته بود نادیا به خاطر تزریق اینتر فرون اش نیامده است. نباید می پرسیدم که چرا برای مهمانی های قبلی می توانست تاریخ تزریقش را عوض کند اما این بار این کار را نکرده است؟
گفتم: "خوشحال نبود. " به نظرم رسید که این یک جور دلداری دادن است. گفتم :" اصلا حرف نمی زد.حوصله نداشت. چیزی هم نخورد. باور می کنی؟" خودم هم اگر جای نادیا بودم باور نمی کردم. فکر می کردم این حرف ها رادیگران می زنند تا دلداری ام بدهند. ولی راست می گفتم. از اول تا آخر مهمانی همین طور مثل مجسمه نشسته بود  و  حرفی نمی زد. مخصوصا بعد از این که من مثل احمق ها  حرف زدن از چیز های جدی را ممنوع اعلام کردم.
کاش دست کم از تب و لرز های نادیا پرسیده بودم که می دانستم این ماههای اخیر زیاد شده و بدنش دارد به دارو واکنش نشان می دهد! حالا که تنها گیرش آورده بودم فرصت خوبی بود برای حرف زدن در مورد همه این ها . وقتی نادیا هست نمی گذارد این حرف ها ادامه پیدا کند. سر گرد و دوست داشتنی اش را روی گردن چاقش کج می کند و  التماس می کند که حرفش را نزنیم. می گوید که آمده است مهمانی تا همه این ها را فراموش کند. می خندد  و به همه مان می گوید که فراموش کردن  تنها چاره همه مشکلات زندگی است.
 سینه اش را سپر می کند و  با افتخار برایمان تعریف می کند که مدت هاست روی وزنه نرفته است و در آینه قدی  به خودش نگاه نکرده است. می گوید حتی موقع خرید کردن در اتاق پرو چشم هایش را می بندد و  می گذارد تا  خسرو برایش لباس انتخاب کند.
آن وقت خسرو لعنت می فرستد به پدر و مادر هر چه داروساز و پزشک است  که عرضه ندارند به جز کورتون چیز دیگری تحویل مردم بدهند.
می خندد و می گوید :"فقط چاق می کند. همین! از همان سال اول ازدواجمان نادیا سالی یک حمله دارد بعدا هم که کورتون را اضافه کرد همچنان سالی یک حمله دارد."
 خسرو  می گوید این دارو فقط به درد عمه خودشان می خورد. نادیا غیرتی می شود که خسرو حرف زن دیگری را زده حتی اگر آن زن عمه فرضی همه پزشک ها و دارو سازها باشد.
نادیا کارد میوه خوری را می گیرد طرف خسرو و  تهدید می کند که چشم هایش را با همین چاقو در می آورد تا دیگر هیز بازی در نیاورد. خسرو می افتد به قسم و آیه خوردن  های الکی و بعد همه مهمان ها دو دسته می شویم. زن ها طرفدار نادیا می شوند و مرد ها هم می خواهند از حقوق خسرو دفاع کنند. این بازی همیشگی مهمانی ها است.
 کارد را می گیرم سمت مهربان همسر و می گویم اگر به زن دیگری نگاه کند من هم چشم او را در می آورم. مهربان همسر مثلا می ترسد و کوسن مبل را جلوی صورتش می گیرد. سحر مجرد است و بدبین ترین عضو گروه ماست می گوید مرد ها همه شان سر و ته یک کرباسند !  می گوید یک مرد را نشانش بدهند که در خیابان ویلچر زن معلولش را هل می دهد. انگشت وسطش را بالا می گیرد رو به  همه مرد ها و می گوید فقط یک مرد! همه از خنده روده بر می شوند. کسی جوابش را نمی دهد.
خسرو دست می برد لای موهای طلایی نادیا . می خندد و می گوید : " همه دنیا را با یک تار مو از این موهای رنگ زده عوض نمی کند!" چاقو را می گذارم کنار. می روم کنار صندلی مهربان همسر می ایستم و در گوشی از او می پرسم که دوستم دارد یا نه. خسرو فریاد می کشد: "در گوشی نداریم!"  انگشت وسط سحر همچنان رو به بالاست.
گفتم که هیچ تصوری از مردم شرق دور ندارم. گفتم حتی از بوداییسم هم چیزی بارم نیست و به نظرم همه چینی ها و ژاپنی ها شکل همدیگرند. گفتم من هنوز ته ادبیات غرب را در نیاورده ام که بخواهم بروم سراغ شرق دور.
با مکث جواب می داد. گفت ایشی گورا فرق دارد. نمی فهمیدم چرا معطل می کند. گفتم اصلا از جان ادبیات شرق دور چه می خواهی؟  چیزی نمی گفت.  تلفن قطع نشده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم.
همانطور که با یخ داخل لیوان بازی می کردم پرسیدم :"چرا چیزی نمی خوری؟ تو که پایه بودی!"  گفت : "حسش نیست." آن قدر لاغر شده بود که انگار هیچ شباهتی نداشت به خسرویی که می شناختم.  گفت که می خواهد یک برنامه بگذارد و همه دنیا را بگردد. شانه هایش را بالا انداخت و گفت :"مگر چقدر دیگر زنده ایم؟ "  سحر بالای سرمان ایستاده بود چشم هایش را ریز کرد و پرسید : "چه خبره چرا این قدر لاغر کرده ای ! نکند دوست دختری چیزی پیدا کرده ای ؟! "
خسرو وسط حرفش می پرد : " پس اعتراف می کنی که زن ها همه رقم شان بلای جان اند!؟ چه زن آدم چه دوست دختر آدم!"
سحر نمی خندد. می گوید: " نه! دوست دختر به آدم انگیزه می دهد که لاغر کند. انگیزه خیلی مهم است!"
یکنفر دم گوشواره مرا گرفته و می کشد. سرم را بر می گردانم. مهربان همسر است. می پرسد: " انگیزه من حالش چطور است؟" سعی می کنم لبخند بزنم. دوباره می پرسد: " می خواهی برایت آب بیاورم؟"
گفتم: "یک چیزی بگو" باز هم حرفی نزد. آب دماغش را بالا می کشید. صدای نفس هایش خیس بود. گفت : "می خواستم  ازت عذر خواهی کنم که دیشب نشد که بیایم. حتی لباس هم پوشیدم و آماده شدم  ولی نتوانستم. مهمانی ات را خراب می کردم اگر می آمدم"
گفت : "دیدنش برایم خیلی سخت است." گفت :" یک موقعی همه زندگی ام بوده   شوخی که نیست!"  و دومرتبه بغض کرد. دنبال حرفی می گشتم که بگویم . چیزی به ذهنم نمی رسید.
گفت حالا که به تنهایی نمی تواند خودش را حتی تا دستشویی خانه برساند بد جوری هوس مسافرت های دور و دراز را  کرده است.
نصیحتم کرد که دست مهربان همسر را بگیرم و بروم دور دنیا را بچرخم. گفت  می توانم از همین تور های مسافرتی شرق دور شروع کنم. گفت مگر چقدر دیگر زنده ایم؟ گفت باید آن طرف ها چیزی باشد.
جوابی ندادم. سرم درد می کرد.
 هنوز هم درد می کند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من چقدر نخوانده بودمت تداعي آزاد دوست داشتني. فكر كنم مشكلي براي فيدهايم در ريدر پيش آمده است.
همين طور رو به جلو بدو عاليست. ذهن من هم پي اگزيستانساليست هاست اين روزها با تمام بي معناييم:)

Cap fluoxetin 20mg گفت...

ممنون dear vacuumed
نه عزیزم! مشکل از ریدر نیست. من بیش از یک ماه است که به شبکه دسترسی نداشتم
وقتی به اندازه یک نفس وصل شدم به شبکه هر نوشته نصفه و نیمه ای را که روی دسک تاپ داشتم پست کردم!
به خاطر همین یک عدد چهره سبز پشت دریچه که تو باشی هم می دوم!
می دوم رو به جلو !
ممنونم dear vacuumed