یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۰

از عشق بانو دولسینه

برای این که منظورش را مشخص کند دستش را کشید به تن کتاب هایی که ردیف آخر کتابخانه چیده بودم. رمان های خارجی بودند. با چشم رد پای دستش را دنبال کردم. شانس آوردم که هر دو جلد دن کیشوت از ماجرا قصر در رفتند.
انگشت هایم دقیقا شیبه انگشت های خودش است. چاق و کوتاه. اول رمان های ایتالیایی بودند که قربانی شدند. ترجمه های بهمن فرزانه از کارهای البا دسس پدس بعد ردیف کارهای همینگوی بود.
 آن طرف تر دو تا کتاب از پائولو کوئیلیو که هیچوقت و به زور هیچ دگنگی نتوانستم تا آخر بخوانمشان. از کار هایش خوشم نمی آید. دوست داشتن که زوری نمی شود.
 بعد هم کار های مارکز بود و قلعه مالویل.
آن موقع هیچ به ذهنم نرسیده بود که دقت کنم ببینم کدام کتاب هایم را می گوید. فقط یک انگشت اشاره کوتاه و ضخیم مردانه دیدم که دو جلد دن کیشوت را رد کرد و به بقیه کتاب هایی که در آن ردیف چیده شده بود اشاره کرد و گفت  " عمر آدم اگر به هزار سال برسد آن وقت ارزش خواندن پیدا می کنند."
ته دلم خالی شد. خندیدم تا چشم هایم پر نشود از اشک. خندیدم تا نفسم گره نخورد در سینه و در برابرش زانو نزنم از شدت بیچارگی.
بعد تر ها که رفته بود پشت میز می نشستم و زل می زدم به کتاب هایی که دستش با یک اشاره حکم بیهودگی شان را صادر کرده بود. به خودم دلداری می دهم که چه شانسی آوردم که سمت راست کتابخانه ایستاده بودیم و با هم حرف می زدیم. اگر سمت چپ بودیم دستش رفته بود سمت قفسه کتاب های وولف و کوندرا و سالینجر و هاینریش بل که همه شان جز ناموس حساب می شدند.
حتی اگر انگشتش به اندازه چند درجه چرخیده بود و فضایی که به آن اشاره کرده بود کمی فقط کمی بزرگتر شده بود  پای دن کیشوت عزیزم هم به میان کشیده می شد و در آن صورت حالا حالا ها باید اینجا پای کیبورد زار می زدم  و دندان خشم بر جگر خسته می ساییدم تا بتوانم فراموشش کنم.
سروانتس بخشی از زندگی ام است. جنگ با آسیاب های بادی بزرگترین تراژدی زندگیم است.
سروانتس را می بینم که در تاریکی زندان کف زمین نشسته و می نویسد و می نویسد و می نویسد.
از بیرون صدای هو هوی باد می آید. همه خوابند. زندانیان دیگر و زندانبان ها. نمی خواهم سر و صدا کنم و تمرکزش را به هم بزنم.
مرد بیچاره نفرین شده! به هر کاری دست می زند شکست می خورد. در هر جنگی که شمشیر می زند بازنده است. در هر تجارتی ورشکسته است. در هر عشقی نا کام است. مرد بیچاره بنشین و بنویس . فقط بنویس. در کور سوی نور شمعی که باد با شعله اش بازی می کند تو از عشق بانو دولسینه  بنویس  که زیباترین خوبرویان بود و دن کیشوت قبل از هر نبرد تن به تن نامش را همچون یک دعای مقدس بر زبام می آورد و از محضر بانو برای رفتن به آوردگاه رخصت می طلبید.
روی سنگفرش سرد زندان می نشینم و در سکوت چشم می دوزم به میگل دوسروانتس . حرفی نمی زنم. نمی خواهم مانع کارش شوم. به دیوار تکیه می دهم و خیره می شوم به قلمش که روی کاغذ می دود و رد پایی از خودش به جا می گذارد که حتی اگر یک روز  حتی اگر فقط یک روز از عمرم باقی مانده باشد آن یک روز را می نشینم و دست نوشته هایش را می خوانم.
نسل نفرین شده ها هنوز منقرض نشده است!

  

هیچ نظری موجود نیست: