سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

نیمه مدفون 1



ایستاده ای روبرویم. با همان پیراهن آبی مردانه که آستین هایش را بالا می زنی  و من نگاهم به شانه هایت است. خیره شده ام به پوست تیره تنت که از زیرنازکی  پیراهنت  پیداست. دستم را دراز می کنم تا با نوک انگشتانم شانه هایت را لمس کنم.
یکدفعه پرویز نمی دانم از کجا پیدایش می شود. آن هم با یک تبر. تبر را با چنان ضربتی روی بازویم فرود می آورد که دستم از بازو قطع می شود و به زمین می افتد. انگار که بر شاخه پوک شده درختی فرتوت کوبیده باشند.
در یک چشم بر هم زدن دستم  درست از همان جا که قطع شده می روید و دراز می شود به سمت تو. پرویز تبرش را بالا می برد و به سرعت این یکی دست را هم قطع می کند. دست تازه ای به سرعت برق و باد بر جای آن می روید و باز کشیده می شود به سمت تن تو.
پرویز تبر می زند و دستان من همچون شاخه های یک درخت جادویی می رویند و می رویند. زیر پایمان پر شده است از دستان قطع شده ام. دستم اما هر بار که می روید به تنت نزدیک و نزدیک تر می شود.
پرویز چنان با قدرت تبر می کوبد  که انگار از اول عمرش هیزم شکن بوده یا شاید جلاد.
عرق از سر و رویش می بارد . دندان هایش را به هم فشرده و مدام تبرش را بالا و پایین می برد اما سرعت رشد دست های جادویی من بیشتر از سرعت تبر زدن اوست.
دلم برای خستگی اش می سوزد. برای این که می دانم هر قدر هم تلاش کند حریفم نمی شود. فریاد می زنم " پرویز! به خدا دست من نیست. دست خودم نیست." سرش را بالا نمی آورد. نگاهم نمی کند.
سرت را بالا نمی آوری. نگاهم نمی کنی. می پرسی" چطور دست خودت نباشد؟"
می گویم " منظورم یک جور عشقی است که استخوانهای آدم از تمنا درد بگیرد. عشقی که مقامتت را در هم بشکند و وادارت کند که در برابرش زانو بزنی. عشقی که مثل صاعقه بر سرت نازل شود و مثل زلزله  تو را در زیر آوارش له کند.
عشقی که در آن چون و چرا باشد و در آن حرف از دو دو تا چهار تا باشد به درد من نمی خورد . من یک چیزی می خواهم که از پا بیاندازدم. جلوی نفس کشیدنم را بگیرد. یک چیز مطلق . عشقی که به آن  سر سوزنی شک نداشته باشم. می فهمی ؟"
پوزخند می زنی و می گویی : " می ترسی! فقط همین است! ترس "
چیزی در صدایت هست که عصبانیم می کند. می پرسم : " من؟ ترس؟ از کی ؟ از تو؟ "
دست هایت را روی سینه چلیپا می کنی و می گویی : " کاش از من بود. در آن صورت حتما اطاعت می کردی."

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چه آدم را غافل گير مي كني تداعي جان با اين شاعرانگي حزن آلود، گفتگوهاي مصمم.
راستي گفته بودي از كتابخانه هاي وطن، مي فهمم از چه مي گويي، اما چيزهايي پيدا كرده ام از لابه لاي همان بي بو و بي خاصيت ها كه بويي داشت و طعمي. دريغ كه محدود است دايره اش مي دانم.