دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

فامیل بزرگ من

دیروز در کتابخانه بیمارستان آلبوم نفیسی پیدا کردم از عکس های مریم زندی. نسبت به عکس های این خانم عکاس حس عجیب و غریبی دارم. از نزدیک دیده ام اش . خیلی نزدیک. آن هم در موقعیتی که  قطره های درشت عرق از پیشانی  خیسش را ه می گرفت و می آمد تا گیجگاهش و از آنجا سر می خورد تا زیر گردنش. روبروی هم نشسته بودیم و گه گاه خیره می شدیم به هم ولی هیچ کس حرف نمی زند. 
وقتی اسمش را گفت . یکی دو نفر  سرشان را برگرداندند و نگاهش کردند. یک نفر هم به گمانم پرسید : "مریم زندی شما هستید؟"
دوربینش حرفه ای بود. عکاس ها دوربینشان را مثل یک جور کارت شناسایی گردنشان می اندازند اما این یکی دوربین را میان دست های لاغر و انگشتان کشیده اش طوری گرفته بود انگار دوربینش از جنس شیشه ای چیزی باشد و بترسد که بیافتد و بشکند.
نیافتاد و نشکست اما آن را به زور از او گرفتند.
 نمی شناختمش! "عکاشی" هم نمی دانستم چه جور معجونی باید باشد. اینها را بعدا فهمیدم . وقتی که اسمش را در گوگل جستجو کردم و  کارهایش را با سرعت نفرین شده اینترنت دیدم.
آلبومی که پیدا کرده بودم مجموعه ای بود از عکس های هنرمندان در سالهای 60 و همه جور موجودی در آن پیدا می شد شاعر فیلمساز نویسنده مجسمه ساز فیلسوف و ....
به سرم زد این آلبوم را با بیماری  ببینم که فرزند یکی از همین هنرمندان است. می خواستم با نشان دادن عکس   نزدیکانش سورپرایزش کنم  اما قضیه برعکس شد.
اغلب آن آدم های کله گنده را از نزدیک می شناخت و کلی اطلاعات دست اول راجع به همه شان داشت.  چقدر آدم باید خوش شانس باشد تا در خانه ای زندگی کند که این همه آدم های  درست و حسابی و نابغه به آن رفت و آمد کنند! بدون رو در بایستی حسودی ام شد.
یاد مخملباف افتادم  که در مقاله ای در مجله "کارنامه "  چیزی گفته بود  با این مضمون که من برای خودم فامیلم را از میات همه تاریخ و همه  کشور های جهان انتخاب می کنم. بدون هیچ محدودیتی! فروغ  خواهر من است و هدایت پسر عمه ام است و  داستایوفسکی جد بزرگم است و  سروانتس همسایه دیوار به دیوار ما است. خیام برادر بزرگترم است و ...

هیچ نظری موجود نیست: